خبر داريد كه حدود يك ماهي است چهار فيلم ارنست لوبيچ وارد بازار ارزشمندِ دي وي دي هاي با زير نويس فارسي شده: «دردسر در بهشت» (فيلم نامه: سامسن رافائلسن و گروور جونز،1932)، «بودن يا نبودن» (ف: ادوين ماير، 1942)، «بيوه شادان» (ف: سامسن رافائلسن و ارنست واجدا، 1934) و بالاخره «نينوچكا»ي هميشه (ف: چارلز براكت و بيلي وايلدر و والتر رايش، 1939) كه اتفاقا ديدم امير هم در روزنوشت اش به چند ديالوگِ فراموش نشدنيِ آن اشاره كرده. «نينوچكا» و «بيوه شادان» را ديده بودم؛ بگذريم از اين كه تماشاي هر كدام شان براي خودش قصه اي است ديگر (مثلا اين يكي را گوش كنيد: حدود سال 82 بود كه يكي از رفقا گفت نسخه اي از «نينوچكا» روي وي اچ اس دارد. انقدر روي نروش رفتيم تا اواسط سال 83 آن نسخه پكيده را نشان مان داد و درست يادم هست كه دو ماه بعدش دايي جان دي وي دي اريجينال آن را از آن طرف آب ها برايم آورد! هي، عجب روزي بود. شايد يك روز زد به سرم و ليست هديه هاي عجيب سينمايي اي كه از دايي دريافت كرده ام را گذاشتم اين جا!) مي دانم از حكايت خودمان پرت شديم، چه مي شود كرد، آسياب بادي است ديگر، هر طرف باد بيايد مي گردد! چه مي گفتم؟ آهان، با تمام اين ها، روزي كه اين چهار دي وي دي برايم اس ام اس شد كه رسيده، حال ام دست كمي از شاديِ آن روزِ هديه دايي جان نداشت، بخصوص وقتي فهميدم زير نويس ها قابل قبول و در بعضي لحظه ها عالي است!
اما...چرا دارم اين ها را اين جا مي گويم، به خاطر تماشاي «بودن يا نبودن» و «دردسر در بهشت» آن هم به صورت چند باره و چند باره در اين روزهاست. حالا فقط با ديدن اين دو مرواريد گران بهاي دوره كلاسيك مي شود فهميد چرا بيلي وايلدر عزيز جمله مشهور «اگر لوبيچ بود، چه مي كرد؟» را با خط درشت در اتاق كارش آويزان كرده. كه چه گونه مي توانست با اشيايي به ظاهر كم اهميت چنان جادويي كند كه نقاط عطف داستان روي همان ها بنا شود (اگر خاطرتان باشد نيما در همان مطلب سوفله خام، سوفله سوخته اي كه مدتي پيش به اش اشاره كردم سياهه پر و پيماني از اين جزئيات و نشانه ها ارائه داده بود كه تكرارش توسط بنده بيش تر به شوخي مي ماند). بيش تر مايل ام اين جا شبيه شاگردي عمل كنم كه خوب درس هايش را بلد شده و مشابه همان ليست را در همين دو اثر لوبيچ در بياورم، تا بازهم به خاطر بياوريم «...استاد هم وارث خلف ميراث استادي ديگر- لوبيچ- بود» (نقل از همان مطلب نيما):
شايد بشود ريشه تمام تغيير چهره و هويت هاي كاراكترهايِ وايلدر را در طرح و حل موضوعي كه لوبيچ در همين «بودن يا نبودن» (البته با سبك بغايت شوخ و شنگ اش) به كار برده، جست. همه ماجرا از يك توهم بازيگر تئاتر، يوزف تورا (جك بني) آغاز مي شود؛ اين كه او بازيگري تواناست؟ تماشاچي بازي اش را تاب مي آورد؟ و بالاخره اين كه او در حساس ترين لحظه بازيگري اش (البته به زعم خود) بيننده «دارد» يا «ندارد» و سررشته وقايع بعدي درست از همين توهمِ هملت گونه شروع مي شود! و بازيگر مفلوك را چنان مي پيچاند و در هويت هاي مختلف فرو مي برد (از روي اجبار) كه در لحظاتي تلخ و طنزگونه از طريق هويت جعلي و بدلي اش ادعاي خسارت و جسارتي كه به زندگي شخصي و خصوصي او وارد شده را طالب است. نگاه كنيد به آن فصلي كه ماجرايِ رمز بينِ آن خلبانِ جوان، سوبينسكي (رابرت استاك) و همسر بازيگرش، ماريا (لومبارد) به صورت اتفاقي و از طريق پروفسور سيلتسكي (ريجز) براي او كه در هيبت سرهنگ ارهارتِ نازي درآمده، آشكار مي شود، او حق طبيعي اش را پيچيده در رداي قدرت طلب مي كند. يا آن جا كه انقدر در هويت جعلي اش فرو رفته تا جايي كه هويت اصلي را هم در اتاق سرهنگ ارهارت از جنازه پروفسور سيلتسكيِ واقعي سلب مي كند (با تراشيدن ريش جنازه و چسباندن يك تكه ريش مصنوعي براي او). جالب است كه جلوه ساده اين تغيير چهره ها (مثلا با جابجايي يك تكه سيبيل يا قطعه اي ريش مصنوعي) در آثار وايلدر هم حفظ شده (مخصوصا در «ايرما خوشگله» و «بعضي ها داغشو دوست دارن») و همين چيزهاي فرعي و به ظاهر كم اهميت مي تواند جواب تمام سؤال هاي ازلي ابديِ بشر مدرن باشد. مثلا نگاه كنيد به آن فصل ابتدايي «بودن يا نبودن» كه راوي داستان (سنتي كه در آثار وايلدر هم بود) دارد ورود حيرت انگيز و زودهنگام هيتلر را به بازار ورشو توضيح مي دهد، او در واقع بازيگري است كه براي اثبات توانايي هايش با كارگردان تئاترِ پولسكي، آقاي داباش، كل انداخته كه مي تواند فقط با گذاشتن يك سيبيل به سطح شهر برود و همه را متحير كند، جالب است كه قبل اش هم ديده ايم كارگردان به او عكسي از هيتلر نشان مي دهد و مي گويد مي خواهم اين شكلي بشوي و بازيگر فرياد مي زند كه اي بابا اين عكس خود من است كه! و كارگردان كه بلافاصله مي گويد: پس اين عكس هم خوب نيست! در اين ميان آن دختر بچه اي را عشق است كه از وسط جمعيت يكهو مي آيد و از بازيگري كه خودش را به شمايل هيتلر درآورده امضا مي خواهد!! مي بينيم كه طرح موضوع ساده است اما در عين سادگي ظاهري مي تواند وارد دالان پيچيده اي از تمام سؤتفاهم ها و شك و ترديدهاي ازلي ابدي انسان شود. از جهات بسياري مي شود «بودن يا نبودن» لوبيچ و «ايرما خوشگله» وايلدر را با هم مقايسه كرد كه شباهت هاي آشكار و قابل اشاره اي دارد. از تغيير چهره هاي مكرر و استفاده از مفهوم بازيگري كه بگذريم به طرح مسأله پيچيده بحران هويت مي رسيم. تورا هم درست مثل نستور (جك لمون) در «ايرما...» (البته برعكس گفتم!) در ميان چهره هايي كه از خود مي سازد و به جمعيت ارائه مي دهد، هويت اصلي و چهره اش را چنان فراموش مي كند كه حل ماجرا، فقط و فقط با كشتن و از ميان برداشتن هويت جعلي ميسر مي شود. لابد يادتان هست كه چطور نستور كلك لرد ايكس را كند، اما در «بودن يا نبودن» تورا در دفترِ گشتاپو مجبور مي شود (دست كم براي مدتي) هويت اصلي اش را از ميان بردارد، آن هم براي تداوم مسأله ساده اي همچون «بودن» يا «نبودن»! باور كنيد مسأله به اين سادگي ها هم نيست.
شما هم بنويسيد (9)...